کد مطلب:292400 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:234

حکایت دهم: شیخ عبدالمحسن

سیّد جلیل، رضی الدّین علی بن طاووس در رساله مواسعه و مضایقه می فرماید كه: من با برادر خود محمّد بن محمد بن محمّد قاضی آوی «خداوند سعادتش را چند برابر كند» از حلّه به سوی مشهد مولای خود امیرالمؤمنین(ع) در روز سه شنبه هفدهم ماه جمادی الاخری سال 641 حركت كردیم.

به خواست خدا شب را در روستایی كه آن را دوره ابن سنجار می گفتند سپری كردیم و یاران ما و اسبان ما هم شب در آنجا بودند. صبح چهارشنبه از آنجا حركت كردیم و در ظهر به مشهد مولایمان علی(ع) رسیدیم زیارت كردیم و شب شد. آنگاه احساس بسیار خوشی به من دست داد.

آنگاه نشانه های قبول شدن و توجه و مهربانی و رسیدن به آرزو را دیدم و برادر صالح من محمّد بن محمد بن آوی در آن شب در خواب دید كه گویا در دست من لقمه ای قرار دارد و من به او می گویم كه این لقمه از دهان مولای من مهدی(ع) است و مقداری از آنرا به او دادم. وقتی آن شب، سحر شد به لطف الهی نافله شب را بجا آوردم و وقتی صبح روز پنجشنبه شد طبق عادتی كه داشتم وارد حرم نورانی مولای خود علی(ع) شدم.

بواسطه فضل خداوندی و لطف حضرت امیر(ع) حالت مكاشفه ای رخ داد. بدنم به لرزه افتاد و نزدیك بود بر زمین بیفتم بطوریكه مشرف شدم بر هلاكت، در این حال بودم كه محمد بن كنیله جمال بر من حاضر شد.

بر من سلام كرد و من قدرت نگاه كردن به او و دیگران را نداشتم و او را نشناختم. به همین دلیل اسم او را پرسیدم. پس او مرا به من شناساند و در این زیارت برای من مكاشفات جلیله و بشارات جمیله دیگری نیز روی داد.

برادرم (كه خداوند سعادتش را زیاد كند) چند بشارت را كه دیده بود برایم تعریف كرد از آن جمله شخصی را در خواب دید كه برای او خوابی را تعریف می كند و می گوید: مثل اینكه فلانی یعنی من و مثل اینكه من در آن زمان كه این خواب را برای او می گفت حاضر بودم، سوار است و تو یعنی برادر صالح آوی و دو سوار دیگر همگی به سوی آسمان بالا رفتید.

گفت: من به او گفتم: تو می دانی كه یكی از آن سوارها چه كسی بود؟

پس صاحب خواب در حال خواب گفت: نمی دانم.

آنگاه تو گفتی یعنی من كه: آن مولای من مهدی(ع) است. و از نجف اشرف به جهت زیارت در اول رجب به سمت حله رفتیم. آنگاه در شب جمعه هفدهم جمادی الآخر به جهت استخاره و در روز جمعه مذكور رسیدیم. حسن بن البقلی گفت كه مردی صالح كه به او عبدالمحسن می گویند و از اهل سواد است (یكی از دهكده های عراق) به حله آمده و می گوید كه مولای ما مهدی(ع) او را در بیداری دیده و او را برای رساندن پیغامی پیش من فرستاده آنگاه قاصدی به نام محفوظ بن قرا پیش او فرستادم.

و او شب شنبه بیست و یكم جمادی الاخر پیش من آمد.

و با شیخ عبدالمحسن خلوت كردم آنگاه او را شناختم و فهمیدم كه او مرد صالح و پرهیزكاری است و انسان در راستی گفته های او شك نخواهد كرد و از حالش پرسیدم. گفت كه اهل حصن بشر است و از آنجا منتقل شده به دولاب كه مقابل محوله معروف به ( - محوِّل: حواله داده شده، واگذار شده. )

مجاهدیّه است و معروف شده به دولاب ابن ابی الحسن و اكنون در آنجا اقامت دارد و شغلش خریدن غلّه و غیر آن می باشد. گفت كه او از دیوان سرایر غلّه خرید و به آنجا آمد كه غلّه را تحویل بگیرد و شب را پیش طایفه معیدیه سپری كند در جایی كه معروف به مجره بود. وقتی سحر شد، دوست نداشت كه از آب معیدیه استفاده كند. آنگاه به قصد نهری كه در طرف شرقی آنجا بود خارج شد. پس متوجه خود نشد مگر زمانی كه خود را در تلّ سلام كه در راه حرم امام حسین(ع) و در جهت غرب بود دید و این در شب پنج شنبه نوزدهم ماه جمادی الاخر سال 641 بود. (همان شبی كه شرح بعضی از آنچه كه خداوند به من در آن شب و روز در پیش مولایم علی(ع) تفضل كرده بود، گذشت.)

عبدالمحسن گفت: به جهت قضاء حاجت به گوشه ای رفتم. ناگهان سواری نزد خود دیدم كه نه از او و نه از اسب او هیچ حركت و ( - قضاء حاجت: تخلی كردن، رفتن به دستشویی. )

صدایی را ندیدم و نشنیدم. ماه طلوع كرده بود ولی هوا مه بسیار داشت. پس من از شكل آن سوار و اسبش سؤال كردم. گفت: رنگ اسبش سرخ مایل به سیاه بود و بر بدنش لباسهای سفید داشت و عمامه ای داشت كه حنك بسته بود و شمشیر هم به همراهش بود. سوار به شیخ عبدالمحسن گفت: «وقت مردم چگونه است؟»

عبدالمحسن گفت: من خیال كردم از این وقت سؤال می كند. گفتم: ابر و غبار دنیا را گرفته. آنگاه گفت: «من در این مورد از تو سؤال نكردم بلكه از حال مردم پرسیدم.» گفتم: مردم در خوشی و ارزانی و امنیت و آرامش در وطن خود و در میان مال و دارایی خود زندگی می كنند.

پس گفت: «به نزد ابن طاووس برو و به او چنین و چنان بگو» و آنچه آن حضرت فرموده بود برای من گفت.

آنگاه گفت كه آن جناب فرمود: «پس وقت نزدیك شده.»

عبدالمحسن گفت: پس به دلم افتاد كه او مولای ما صاحب الزّمان(ع) است پس به رو افتادم و بیهوش شدم و همین گونه بیهوش بودم تا اینكه صبح رسید. گفتم: از كجا فهمیدی كه منظور آن جناب از ابن طاووس، من بوده ام؟ گفت: من در بنی طاووس جز تو را نمی شناسم و در قلبم چیزی نمی دانستم جز اینكه منظور آن حضرت تو بوده ای. گفتم: از كلام آن حضرت كه فرمود «وقت نزدیك شده» چه فهمیدی؟ آیا می خواست بگوید كه لحظه وفات من نزدیك شده یا ظهور آن حضرت (درود خدا بر او باد)؟

گفت: ظهور آن حضرت نزدیك شده.

گفت: پس من در آن روز به سوی كربلا رفتم و قصد كردم كه به خانه خود روم و خدا را عبادت كنم و از اینكه چرا سؤالهایی را كه می خواستم بپرسم، نپرسیدم پشیمان شدم. به او گفتم: آیا كسی را از این ماجرا آگاه كردی؟

گفت: بله، بعضی از دوستان می دانستند كه من به طرف منزل معیدیه حركت كرده ام. و به جهت تأخیر در برگشتن (بخاطر حالت غشی كه اتفاق افتاده بود)، فكر می كردند كه من راهم را گم كرده و هلاك شده ام. همچنین در طول آنروز آثار غشی را كه از هیبت و شكوه حضرت برایم اتفاق افتاده بود را می دیدند.

آنگاه به او وصیت كردم كه این ماجرا را هرگز برای كسی نگوید و برای او بعضی از چیزها را گفتم.

گفت: من از مردم بی نیاز هستم و مال زیادی دارم.

من و او بلند شدیم و من برای او رختخوابی فرستادم و شب را نزد ما در جایی از خانه كه محل استراحت من است در حلّه سپری كرد و من با او در جای باریكی خلوت كرده بودیم. وقتی از پیش من بلند شد، به دلیل اینكه می خواستم بخوابم از روزنه پایین آمدم در این حال از خداوند خواستم كه عنایتی فرماید تا در همین شب در عالم رؤیا مطالب بیشتری در خصوص این قضیه بفهمم.

آنگاه در خواب دیدم مثل اینكه حضرت صادق(ع) هدیه بزرگی را برای من فرستاده و آن هدیه در پیش من است در حالیكه قدر آنرا نمی دانم. از خواب بلند شدم و شكر خدای تعالی را به جای آوردم و به اتاق بالا رفتم كه نماز شب بخوانم و آن شب شنبه هجدهم جمادی الاخر بود. پس فتح، آفتابه را نزد من بالا آورد. دست دراز كردم و دسته آفتابه را گرفتم كه آب بر دست خود بریزم، پس دهانه آفتابه را كسی گرفت و آن را برگرداند و نگذاشت كه من از آن آب برای وضو گرفتن استفاده كنم. آنگاه گفتم: شاید آب نجس باشد و خداوند خواسته كه مرا از آن حفظ نماید. زیرا كه از سوی خداوند بر من الطاف بسیاری می شود كه یكی از آنها مثل این نمونه است و آن را دیده بودم. فتح را صدا كردم و پرسیدم: آفتابه را از كجا پر كردی؟ گفت: از كنار آب جاری.

گفتم: شاید این نجس باشد. پس آفتابه را برگردان و پاك كن و از شطّ پر كن. رفت و آب را ریخت و من صدای آفتابه را می شنیدم و آنرا پاك كرد و از شط پر نمود و آورد. دسته آنرا گرفتم و خواستم وضو بگیرم كه گیرنده ای دهانه آفتابه را گرفت و مانع شد از اینكه من از آن استفاده كنم. برگشتم و صبر كردم و مشغول خواندن بعضی از دعاها شدم. دوباره به سمت آفتابه برگشتم و دوباره به همان وضع قبلی گذشت. فهمیدم كه این ماجرا به خاطر این است كه من نماز شب را نباید در این شب بخوانم به خاطرم آمد كه شاید خدای تعالی اراده كرده كه برای من حكمی و بلایی را در فردا جاری كند و نخواسته كه من برای ایمنی از آن دعا كنم، نشستم و در قلبم چیزی به غیر از این خطور نمی كرد.

پس در همان حال نشسته خوابیدم. ناگهان مردی را دیدم كه به من می گوید: «عبدالمحسن كه برای رسالت آمده بود، شایسته بود كه تو در جلوی او راه بروی.» آنگاه بیدار شدم و به یادم آمد كه من در احترام گذاشتن به او و عزیز داشتن او كوتاهی كردم. پس به سوی خدا توبه كردم. همان گونه كه توبه كننده برای مثل این گناهان توبه می كند و شروع كردم به وضو گرفتن، كسی آفتابه را نگرفت و مرا به حال خود رها كرد. وضو گرفته و دو ركعت نماز خواندم كه فجر طالع شد.

نافله شب را قضا كردم و فهمیدم كه حق این رسالت را ادا نكردم.

به نزد شیخ عبدالمحسن آمدم و او را دیدم و تكریم كردم و از مال مخصوص خود شش اشرفی برداشتم و از مال دیگران هم پانزده اشرفی كه با آنها مثل مال خودم كار می كردم برداشتم و در جایی با او خلوت كردم و آنها را به او دادم و عذر خواهی كردم. از پذیرفتن آنها خودداری كرد و گفت همراه من صد اشرفی است. و چیزی از آنها را نگرفت و گفت آن را به كسی كه فقیر است بده و به شدّت دوری كرد.

گفتم: پیامبر(ص) را هم به جهت تكریم و احترام كردن خدا چیز می دهند نه به جهت فقر یا غنای او. دوباره امتناع كرد و نگرفت.

گفتم: تبریك می گویم. ولی آن پانزده اشرفی را كه مال خودم نیست تو را مجبور نمی كنم كه حتماً آنرا بپذیری ولی این شش اشرفی مال خودم است باید آنرا بپذیری.

نزدیك بود كه آن را قبول نكند ولی او را مجبور كردم. آنرا گرفت و دوباره برگشت و آنرا گذاشت. آنگاه او را مجبور كردم. دوباره گرفت و من با او ناهار خوردم و در جلوی او راه رفتم. همان گونه كه در خواب به آن فرمان داده شده بودم و او را به مخفی داشتن آن سفارش كردم. و از عجایب است كه من در این هفته روز دوشنبه سی ام جمادی الاخر سال 641 به همراه برادر خود، محمد بن محمد بن محمد به طرف كربلا حركت كردم.

آنگاه در هنگام سحر شب سه شنبه اوّل رجب المبارك سال 641 حاضر شد.

محمّد بن سوید كه مقری است در بغداد و خودش ابتدا بیان كرد كه: در خواب دید در شب سه شنبه بیست و یكم جمادی الاخر كه قبلاً ذكر شد گویا من در خانه هستم و فرستاده ای نزد تو آمده و می گوید: او از طرف صاحب(ع) است.

محمّد بن سوید گفت: بعضی از مردم فكر كردند كه آن فرستاده از جانب صاحبخانه است كه پیغامی برای تو آورده. محمد بن سوید گفت: من فهمیدم كه او از جانب صاحب الزّمان(ع) است. گفت: محمد بن سوید دو دست خود را شست و پاك كرد و بلند شد و نزد فرستاده مولای ما مهدی(ع) رفت.

آنگاه در نزد او نوشته ای را پیدا كرد كه از جانب مولای ما مهدی(ع) بود برای من و روی آن نوشته، سه مُهر بود.

محمّد بن سوید مقری گفت: من آن نوشته را از فرستاده مولای خود مهدی(ع) گرفتم و با دو دست خود آنرا به تو می دهم و مقصود او من بودم و برادرم محمد آوی حاضر بود. گفت: قضیه چیست؟ گفتم: او برای تو تعریف می كند. سید علی بن طاووس می فرماید: پس متعجب شدم از اینكه محمد بن سوید در خواب دید در همان شب كه فرستاده آن جناب پیش من بود و او از این ماجرا بی اطلاع بود.